رمان رمان آسمانی ها قسمت پنجم


دکتر رمان نویس http://doctor-novel.loxblog.com

رمان رمان آسمانی ها از خوندنش لذت ببرین :

رمان , اسمانی ها ,  رمان . رمان اسمانی ها . دکتر رمان نويس . رمان جدايي . رمان زيبا . رمان قشنگ . دکتر . نويس . دکتر نوال . رمان نويسي . doctor novel . بهترين ., دکتر رمان نویس ,عکس های قشنگ , عکس دختر , عکس طبیعت , عکس دریا , داستان غمگین , عکس بچه , عکس عروس دوماد ,عکس داف , داف ,داف ایرانی ,

 

وحید با ولع قاشقی از بستنی به دهانش گذاشت و گفت:
-مناسبتش چیه خاله هما؟ نکنه می خوای به امیر صبوری بگی بعله؟
و نیم نگاهی به فرشته انداخت و قهقهه زد. لب برچیدم و سرم را پایین انداختم. دوست نداشتم به ازدواجم اصرار کند. سالها بود با تنهایی خو کرده بودم. همین که از دور می دیدمش و سالم بود و با زن و بچه اش زندگی می کرد، برای من کافی بود. دیگر این صحبتها را نمی خواستم. فرشته به آرامی گفت:
-پسر بدی هم نیستا...............................
و کمی چشمانش را تنگ کرد و لب هایش را روی هم فشرد. با کنجکاوی به او خیره شدم. چرا یکباره دگرگون شده بود؟
وحید شانه بالا انداخت:
-منو یاد تورج میندازه، ولی عمرا به پای اون نمیرسه
و دوباره قاشقی از بستنی به دهان گذاشت:
-تورج که دیگه واسه همیشه رفت اونور، ولی امیر آدم خوبیه، من تضمین می کنم
صدای شاد گلناز مرا به خودم آورد:
-دیدی من گفتم می خواد با عمو صبوری عروسی کنه، دیدی درست بود؟
نگاهم رفت پی فرشته با کف دست به پیشانی اش چسبید و رو به گلناز تشر زد:
-چقدر بلند حرف می زنی، سرم رفت، اَه
گلناز جا خورد و بغض کرد. من هم با تعجب به فرشته خیره شدم. سابقه نداشت فرشته با بچه هایش تندی کند. گلناز پشتِ وحید پناه گرفت و با صدای لرزانی گفت:
-من داد نزدم که مامان فرشته
فرشته صدایش را بالاتر برد:
-حرف نزن دیگه بچه، صدات میره رو اعصابم
گلناز به گریه افتاد، وحید رو به فرشته گفت:
-خانوم، چیزی نگفت که، منظوری نداشت، سرت درد می کنه؟
فرشته دست آزادش را روی فرق سرش گذاشت و چشمانش را تنگ کرد:
-صدای تو هم عصبیم می کنه، اصلا ملاحظه نمی کنی، فقط دهنتو باز می کنی یه چیزی گفته باشی
آب دهانم را قورت دادم و به وحید زل زدم. با دهان به هم فشرده به فرشته نگاه می کرد. دستانم را در هم گره کردم. دلم نمی خواست در مقابل من با هم جر و بحث کنند، اصلا وحید که چیزی نگفته بود، گلناز هم حرفی نزده بود. چرا فرشته یکباره از این رو به آن رو شده بود؟
وحید قاشق را در ظرف بستنی رها کرد و دست به کمر مقابل فرشته ایستاد. رنگم پرید. اگر جلوی بچه ها جر و بحث می کردند چه؟ پوست لبم را به دندان گرفتم و کشیدم. صدای گریه ی گلناز در فضای اطاق پیچیده بود. آیناز با چشمانی ترسیده به خواهرش نگاه می کرد. فرشته چشمانش را بست و با عصبانیت گفت:
-چرا ساکت نمیشی گلناز؟ سرم رفت از دستت
دستم را مشت کردم، با نگرانی به وحید چشم دوختم که خیره به فرشته زل زده بود. فرشته چشمانش را باز کرد و با دیدنِ نگاه خیره ی وحید گفت:
-چیه؟
وحید سری تکان داد:
-هیچی
فرشته دوباره چشمانش را تنگ کرد:
-پس نگام نکن
آب دهانم را قورت دادم و سعی کردم میانه را بگیرم تا جر و بحث نشود:
-چیز، آقا وحید گلنازو ببرین بیرون یه آبی به صورتش بزنه
و رو به آیناز کردم:
-خاله قربونت بره چیزی نیست گلم
وحید نفس عمیق کشید و دست گلناز را گرفت و از اطاق بیرون رفت. فرشته پشت صندلی نشست و آرنجش را به میز تکیه داد و به پیشانی اش چسبید. کنارش رفتم و با ملایمت دستم را روی کمرش گذاشتم:
-فرشته جان؟
بدون اینکه سرش را بلند کند، گفت:
-خیلی بد اخلاق شدم هما، خودم می دونم، ولی طاقت صدای بلندو ندارم، انگار با مته می کوبن توی سرم
به آرامی گفتم:
-چرا دکتر نمیری؟ شاید چشمت ضعیف شده
دستش را از روی پیشانی اش برداشت:
-نه، از چشمم نیست، فکر کنم فشار کاریه،
و سعی کرد زورکی لبخند بزند:
-کار شرکت سنگینه، وحید دست تنهاست، نمی خوام هزینه کنه واسه یه کارمند جدید
به چشمان بی فروغش زل زدم. انگار از این تندی بی موقعش پشیمان شده بود. چشم از من گرفت و به پشت سرم خیره شد و لبخند بی جانی به لب آورد:
-مامان؟ اون پشت چرا موندی؟ بیا بغلم دخترم
سر چرخاندم و به آیناز خیره شدم که ناخنش را می جوید، به سمت فرشته دوید و خودش را در آغوشش رها کرد....
............
وحید و گلناز داخل سالن نبودند، یکی از همکارها گفت رفتند بیرون از ساختمان. به دنبالشان از شرکت بیرون آمدم و وارد خیابان شدم. چشمم افتاد به وحید که گلناز را در آغوش گرفته بود و به همراه امیر کناز تیر برقی ایستاده بود. دستی به روسری ام کشیدم و به سمتشان رفتم. امیر متوجه ی من شد و به وحید اشاره زد. وحید سر چرخاند، نگاهمان در هم گره خورد. چهره اش گرفته بود. آب دهانم را قورت دادم، گلویم خشک بود. از امیر فاصله گرفت و به سمتم آمد. سر جایم ایستادم. به چند قدمی ام رسید. دستی به سر گلناز کشید و گونه اش را بوسید، نگاهم روی چشمان سرخ گلناز ثابت ماند. بینی اش را بالا کشید. وحید با مهربانی گفت:
-میری بالا دخترم؟ میری پیش آیناز؟
گلناز چانه بالا انداخت. وحید به شوخی اخم کرد:
-دخترم حرف گوش کن دیگه، دیدی اوردمت پایین؟ هوا خوردی، بهتر شدی، الان برو بالا بابایی باشه؟
و او را روی زمین گذاشت، گلناز نیم نگاهی به من انداخت. لبخند نصف و نیمه ای کنج لبم جا خوش کرد. گلناز دستی به صورتش کشید و وارد ساختمان شد. با چشم بدرقه اش کردم. صدای وحید را شنیدم:
-چند وقته فرشته عصبیه، نمی دونم چشه،
پلک زدم و به سمتش چرخیدم، کلافه بود و مدام دستش را داخل جیب شلوارش فرو می برد و بیرون می اورد:
-طاقت صدای بلندو نداره، میگه سر درد دارم، سرگیجه دارم
به میان حرفش پریدم و با ناراحتی گفتم:
-چرا نمی برینش دکتر؟
چشمانش را درشت کرد:
-صد بار گفتم بریم دکتر ببینم چته، شاید تیروئیدشه که پر کار شده، ولی نمیاد، نمی دونم چرا با زمینو زمون چپه، با بچه ها بد اخلاقی می کنه، سرشون داد می زنه، حالا من به درک، همش میگه سر و صدا باعث میشه سرش تیر بکشه، برای دو سه روز دیگه نوبت دکتر گرفتم، به زور هم شده می برمش،
و لبهایش را روی هم فشرد:
-باهاش حرف بزن هما، نگرانشم، با من که حرف نمی زنه، ازش بپرس چیزی ناراحتش می کنه؟ شما دو تا خیلی صمیمی هستین، شاید به تو راحت تر بگه
و آه کشید:
-عوض شده، میگه حرف نزنین صداتون مثل مته میره تو سرم، چش شده هما؟ نکنه مریض شده؟ من طاقت ندارما
با چهره ی آویزان نگاهش کردم. خوش به حال فرشته که وحید اینقدر خاطرش را می خواست.
وحید به پشت سرش نگاه کرد و گفت:
-اون بدبختو کشتی از بس بی محلی کردی، آدم خوبیه ها
و لبخند محوی زد:
-برام مثل تورجه
سری تکان داد:
-دلم واسه تورج تنگ شده، کاش میومد ایران
به سمت ساختمان رفت:
-من میرم تو، با این رفیق ما حرف بزن ببین چی میگه
وحید وارد ساختمان شد و من به امیر نگاه کردم که به سمتم می آمد. وحید راست می گفت، شبیه تورج بود، اصلا انگار خاطرات هفت هشت سال پیش برایم زنده شده بود. امیر هم مثل تورج بود با همان دلدادگی، فقط کمی خجالتی بود. اصلا چه فرقی می کرد خجالتی باشد یا سر و زبان دار؟ دل من که پیش او نبود. امیر با دیدن نگاه خیره ام، دست و پایش را گم کرد:
-خوبین خانوم باژبان؟
به خودم آمدم:
-با منین؟
یقه ی کتش را صاف کرد:
-میگم، چیز، دو سه روز دیگه با بچه های شرکت می ریم ماسوله، شما هم میاین؟
دو سه روز دیگر؟ دو سه روز دیگر وحید برای فرشته نوبت دکتر گرفته بود، باید به هر ضرب و زوری بود فرشته را می بردم دکتر. وقتی برای ماسوله رفتن نداشتم.
-شما هم...چیز، شما هم باشین خوبه
سر بلند کردم، صورت امیر رنگ پریده بود. گیج و گنگ گفتم:
-نمی تونم بیام، جای منو خالی کنین
وا رفت. سر خم کردم:
-با اجازه
و وارد ساختمان شدم. فکرم درگیر فرشته بود، این روزها حال و روزش خوب نبود انگار...

-من که چیزیم نیس، الکی شلوغش کردینا
فرشته این را گفت و به سمت آشپزخانه رفت. کلافه از این مقاومت بی دلیلش، به دنبالش وارد آشپزخانه شدم، مقابل سینک ظرفشویی ایستاده بود و ظرفها را جا به جا می کرد. با حرص گفتم:
-باشه، چیزیت نیس دیگه، پس بیا بریم
خنده ی مصنوعی کرد:
-هما لوس شدیا، وقتی چیزیم نیس کجا بیام آخه؟
عصبی شدم:
-فرشته، خودتو زدی به اون راه یا واقعا نمی فهمی؟ چند وقته سر درد داری، سر گیجه داری، هر صدایی عصبیت می کنه، خوب بیا برو دکتر ببین چته دیگه، با بچه ها دعوا می کنی، به وحید می پری، بعد میگی بد اخلاق شدم، خوب برو دنبال درمانش
شانه بالا انداخت:
-خوب باشه، چند وقت دیگه میرم
اخمهایم در هم شد:
-همین الان میریم، یه ساعت دیگه نوبت داری، زود باش لباس بپوش
سری تکان داد:
-حالا بذار واسه شب غذا درست کنم تا بعد ببینم چی میشه
خواستم با تندی جوابش را بدهم که صدای آیناز را از سالن شنیدم:
-خاله هما، تلفنت تَنگ می تَنه
به فرشته زل زدم که با بی خیالی شیر آب را پیچاند. با ناراحتی چرخیدم و از آشپزخانه بیرون آمدم، آیناز به سمتم دوید و گوشی را به دستم داد، به شماره نگاه کردم. مشتی بود. گل از گلم شکفت:
-الو، مشتی سلام
صدای مهربانش را شنیدم:
-سلام زای، خوبی گوله دختر
چشمانم برق زد:
-خوبم مشتی، خودت چطوری؟ بچه هات چطورن؟
-خوبن جانِ زای، تو چطوری؟ همه چیز خوبه هما خانوم؟
لبخند زدم:
-همه چی خوبه، نگران نباش، کی میای رشت؟
-میام زای میام، اما اول تو باید بیایی تبریز، آخر عروسی نوه ی منه هما خانوم
صدای تلویزیون بلند بود، دستم را روی گوشم گذاشتم تا صدای مشتی را بهتر بشنوم. ذوق زده گفتم:
-به به، به سلامتی، مبارک باشه، ایشالا خوشبخت بشه
-ایشالا عروسی تو باشه جانِ زای، با فرشته خانوم و آقا وحید بیا دختر جان
به سمت آشپزخانه چرخیدم و با خوشحالی گفتم:
-آره، حتما همه با هم میایم
و یکباره به یاد آق بانو افتادم و دلم گرفت، آه کشیدم:
-جای آق بانو خالیه
صدای گرفته اش را شنیدم:
-آره زای، جایش خیلی خالیه،
وارد آشپزخانه شدم و همزمان گفتم:
-روحش از اون بالا....
و یکباره زبانم بند آمد، فرشته کف آشپزخانه افتاده بود. چه شده بود؟ چطور نفهمیدم که افتاده؟ صدای تلویزیون بلند بود، با مشتی صحبت میکردم، حتما برای همین بود که متوجه نشدم. وحشت زده شدم و صدایم بالا رفت:
-فرشته؟ چی شده؟
صدای نگران مشتی را شنیدم:
-هما خانوم؟ چی شد زای؟
گوشی از دستم رها شد، به سمت فرشته دویدم، به پشت کف آشپزخانه افتاده بود، صورتش رنگ پریده بود. با نگرانی گفتم:
-فرشته جان
چند لحظه ی بعد، آیناز و گلناز و پدر فرشته وارد آشپزخانه شدند، آیناز جیغ کشید:
-مامانی، خاله مامانم چی تده؟
دندانهایم را روی هم فشردم تا اشکم جاری نشود، رو به پدر فرشته کردم که با نگرانی اسمش را صدا می زد و گفتم:
-آقای موسوی کمک کنین فرشته رو ببریم توی ماشینم، بعد زنگ بزنین به آقا وحید، می برمش بیمارستان گلسار
و سعی کردم آیناز و گلناز را که با گریه مادرشان را صدا می کردند از آشپزخانه بیرون بفرستم. صدای ناله ی ضعیف فرشته را شنیدم:
-چیزی نیست، خوبم
کنترلم را از دست دادم و گفتم:
-حرف نزن رشته، هیچ چی نگو، فقط بیا بریم بیمارستان
و صدایم لرزید:
-تو رو خدا نه نیار...
......................
با دست های در هم گره کرده داخل راهروی بیمارستان قدم می زدم. فرشته را فرستاده بودند برود برای "ام آر آی" و من نمی دانستم دکتر از حال و روز فرشته و گفته هایش چه فهمیده بود که دستور "ام آر آی" داده بود. دستی به پیشانی ام کشیدم. به قول فرشته یک فشار کاری ساده بود دیگر، اینقدر شلوغ کاری نداشت. با شنیدنِ صدای نگران وحید سر چرخاندم. ظاهرش آشفته بود، با دیدنش جان گرفتم. به سمتش دویدم، با صدایی هراسان گفت:
-چی شده هما؟ فرشته کجاس؟
لبهایم را روی هم فشردم:
-فرستادنش ام آر آی
چشمانش گشاد شد:
-ام آر آی واسه چی؟ اصلا چی شد که اومدین بیمارستان؟ مگه نوبت دکتر نداشتین؟ باید می رفتین سمت مطهری، اینجا تو گلسار چی کار می کنین؟
به بند کیفم چسبیدم، نمی دانستم چطور جواب سوالات بی امانش را بدهم، کلافه شدم:
-یه دفه وسط آشپزخونه افتاد، داشتم راضیش می کردم باهام بیاد مطب دکتر...
و به چشمان از حدقه درآمده اش، خیره شدم. صورتش سرخ شده بود. دلم برای این همه نگرانی ریش شد، خودم هم دست کمی از او نداشتم. به نفس نفس افتاد:
-دارم دیوونه میشم، ام آر آی واسه چیه؟ مگه سرش ضربه خورده؟
و به سمت استیشن پرستاری رفت، به دنبالش دویدم:
-نه، سرش ضربه نخورده، دکتر پرسید چی شده و از کِی اینجوری شده، فرشته جوابشو داد واونم گفت...
با شنیدنِ صدای همهمه، سر چرخاندم، فرشته روی تخت روان بود، یکی دو پرستار کنارش بودند، رو به وحید گفتم:
-اوناهاش، اونجان
وحید با عجله به سمتشان دوید، پاهایم جان گرفت من هم به دنبالش دویدم. دکتر سفید پوش با عجله قدم بر می داست، وحید هول و دستپاچه پرسید:
-دکتر، خانومم چشه؟ چی شده؟ چیزی شده؟
و نگاهی به فرشته انداخت که چشمانش را بسته بود. چهره اش در هم شد. خواستم به سمت فرشته بروم که با شنیدنِ صدای دکتر، گوشهایم تیز شد:
-شما شوهرشی؟
وحید سری تکان داد:
-بله بله دکتر، من شوهرشم
-با من تشریف بیارین اطاقم چیزی خدمتون عرض کنم، خانومتون منتقل میشه به بخش
نگاه گنگ وحید بین من و دکتر در رفت و آمد شد. آب دهانم را قورت دادم، وحید سر جایش ایستاد و به دکتر زل زد که وارد یکی از اطاق ها شد، به او اشاره زدم:
-آقا وحید، چی شده؟
با صدای بی روحی گفت:
-نمی دونم چی شده
تخت فرشته از کنارمان گذشت، وحید را رها کردم و به دنبالش دویدم:
-فرشته جونم، فدات بشم، فرشته خوبی؟
کمی چشمانش را از هم گشود و لبخند بی جانی زد:
-خوبم هما، به وحید بگو خوبم
و کمی صدایش را بالا برد:
-وحید من خوبم، بخدا خوبم
بغضم گرفت به سمت وحید سر چرخاندم، همچنان وسط راهرو ایستاده بود، خواستم به دنبال فرشته بروم، اما دلم نیامد او را رها کنم، به سمتش رفتم:
-آقا وحید چرا اینجوری شدین؟ دکتر که چیزی نگفت
چشم از کف راهرو گرفت و به من نگاه کرد:
-نمی دونم چرا دلم گواهی بد می ده
بند دلم پاره شد، ناخن هایم را کف دستم فرو بردم. به خودم نهیب زدم که چه گواهی بدی؟ چه شده بود مگر؟ یک "ام آر آی" ساده بود، وحید چرا از کاه کوه می ساخت؟ دکتر فقط به او گفته بود برود به اطاقش. و یکباره تهِ دلم لرزید. خوب دکتر چرا نگفته بود چیزی نیست نگران نباشید؟ چرا نگفته بود آخر؟ یک دلگرمی ساده دادن چیزی نبود که نتواند بر زبان بیاورد. اصلا آن ام آر آیِ کوفتی چه نشان داده بود که دکتر می خواست در اطاقش به تنهایی با همسر فرشته صحبت کند؟
با درماندگی به وحید خیره شدم که با قدمهای سنگین از مقابلم گذشت....

دقیقه ها به کندی می گذشت. بیست دقیقه گذشته بود و وحید هنوز از اطاق دکتر بیرون نیامده بود. مقابل در اطاق ایستاده بودم. پاهایم یاری ام نمی کرد بروم سراغ فرشته. منتظر بودم وحید از اطاق بیرون بیاید و یکی از آن لبخندهای اطمینان بخش را بزند و بگوید چیزی نیست، فرشته خوب است و چند روز استراحت کند بهتر می شود. همین را می شنیدم برایم کافی بود. به ساعت مچی ام نگاه کردم. دکتر به وحید چه می گفت که بیست دقیقه طول کشیده بود؟ به ابروهایم دست کشیدم، پشت سرم تیر کشید. تکیه ام را از دیوار جدا کردم. بدنم کوفته شده بود. چند قدم به سمت اطاق دکتر برداشتم، اما دوباره خودم را عقب کشیدم. از ذهنم گذشت بروم سراغ فرشته، وحید هم سر و کله اش پیدا می شد. و با این فکر به قدم هایم جان بخشیدم، هنوز یک قدم بر نداشته بودم که در اطاق دکتر باز شد. با عجله سر چرخاندم، با دیدن وحید دستم را مقابل دهانم گرفتم. چشمانش سرخ بود. گریه کرده بود انگار. تا به امروز گریه اش را ندیده بودم. مقابل من گریه نکرده بود. یادم آمد آن روز که رفته بودم خانه شان، همان شش هفت سال پیش که حلقه اش را فروخته بود، آن روز چانه اش لرزیده بود اما گریه نکرد. نفسم را در سینه حبس کردم. فقط یک چیز ممکن بود اشکش را سرازیر کند. یک قدم به سمتش رفتم. پاهایش را روی زمین می کشید. چشمانم گشاد شد. با صدایی که انگار از تهِ چاه بیرون می آمد، گفتم:
-آقا وحید چی شده؟
به رو به رو زل زده بود، سر چرخاندم و به پست سرم نگاه کردم. کسی پشت سرم نبود، دوباره به او خیره شدم. پلک هم نمی زد. با درماندگی گفتم:
-چرا اینجوری شدین؟
انگار تازه متوجه ی من شد، خیره خیره به من زل زد. به چشمان پف کرده اش نگاه کردم. جان به سرم کرده بود، چرا هیچ چیز نمی گفت. صدایم لرزید:
-تو رو خدا بگین چی شده
نگاهش روی صورتم چرخید، یکباره به سمتم پرید و به مچ دستانم چسبید. وحشت زده خودم را عقب کشیدم و با صدای خفه ای گفتم:
-چی کار می کنین؟
مرا به سمت خودش کشید:
-بیا، بیا اینجا
هراسان به دور و برم خیره شدم، توجه یکی دو نفر از پرستارها به سمتمان جلب شده بود. از وحید بعید بود، این کارها از او خیلی بعید بود. عقلش را از دست داده بود مگر؟
با ناراحتی گفتم:
-چی کار می کنین؟ دستم..دستم...
و کلامم نیمه کاره ماند، دستم را به صورتش کوبید:
-من خوابیدم، نه؟ الان بیدار می شم
تلاش کردم دستم را از بین دستانش بیرون بگشم، دستانش خیلی قوی بود، چسبیده بود به مچ دستم و به صورت می کوبید:
-من خوابیدم هما، الان بیدار میشم، بکوب تو صورتم تا بیدار شم
و دستم را رها کرد و خودش به صورتش کوبید:
-الان بیدار میشم، الان پا میشم، دارم یه خواب بد می بینم، خیلی بده، از همونا که انگار از بلندی پرت شدی
تیره ی پشتم لرزید. یک چیزی شده بود، یک اتفاقی افتاده بود. وحید را تا به امروز اینطور ندیده بودم. صدای شترق سیلی که به صورتش کوبید، قلبم را لرزاند. صدای پرستار ناشناسی در گوشم پیچید:
-این کارا چه معنی می ده؟ اینجا بیمارستانه ها
نگاه هذیان زده ام روی وحید ثابت ماند، بی توجه به پرستار به خودش سیلی می زد، یکباره بغضش شکست و به هق هق افتاد. دست بردم سمت یقه ام، گرمم شده بود. نگاهم روی سرخی مچ دستم ثابت ماند. وحید اگر حالت عادی داشت حتی انگشتش هم به من برخورد نمی کرد. چه شنیده بود که اینطور به هم ریخته بود. صدای هق هق خفه اش دلم را آتش زد:
-خواب نیستم که، منِ بدبخت خواب نیستم که، جواب بچه هامو چی بدم؟ جواب آیناز و گلنازمو چی بدم؟ بدبخت شدم من
دستانم را روی شقیقه هایم گذاشتم، دیگر نمی خواستم چیزی بشنوم. دل من هم دیگر گواهی خوبی نمی داد. یک بلای آسمانی نازل شده بود. اصلا هر چه شده بود من نمی خواستم چیزی بشنوم. شنیده بودم بی خبری خوش خبری است. می خواستم در بی خبری محض به سر ببرم. اصلا من همین حالا می رفتم به بخش ملاقات فرشته و بقیه اش را هم وحید می دانست و خودش. می ترسیدم دهان باز کند و چیزی بگوید که طاقتی شنیدنش را نداشته باشم. از او فاصله گرفتم، سعی کردم ذهنم را از هر چیزی خالی کنم، یک قدم برداشتم، فقط یک قدم از او دور شده بودم که صدایش بند بند وجودم را لرزاند:
-فرشته تومور داره
انگار از بلندی پرت شده بودم. همان بلندی که وحید می گفت خواب و رویاست. دوست داشتم به سمتش بروم و من هم دستانش را در دست بگیرم و به صورتم بکوبم، حتما بیدار می شدم. بیدار می شدم و با فهمیدن این که کابوس دیده ام، نفس حبس شده ام را رها می کردم.
-گفت باید سریع عمل بشه، گفت معلوم نیس درمانش قطعیه یا نه، همه چیز پنجاه پنجاهه، گفت امروز به فردا بکشه ممکنه خیلی دیر بشه
گوشه ی لبم لرزید. حس کردم پاهایم تحمل نگه داشتن وزنم را ندارد، هر لحظه امکان داشت سقوط کنم. دستم را به دیوار گرفتم و نفس عمیق کشیدم.
-گفت بقیه ی متخصصهای بیمارستان هم نظرشون همینه،
پلک زدم، پرستاری از مقابلم رد شد و نیم نگاهی به من انداخت، صورتش را تار می دیدم، وحید گفت فرشته تومور دارد. یاد فرهاد و اعظم خانوم افتادم، فرهاد هم تومور داشت، اعظم خانوم از سرطان خون مرد. اصلا سرطان در خانواده ی فرشته موروثی بود، سر آخر این درد بی درمان گریبان فرشته را گرفت. لب هایم را جویدم. دوستِ صمیمی ام سرطان گرفته بود، تومور داشت. سی سالش نشده بود، دو دختر کوچک داشت. مادری نکرده بود برایشان، عروسشان نکرده بود. تومور دیگر چه درد و کوفتی بود که به جان فرشته افتاده بود. این دیگر چه مصلحتی بود؟ چه حکمتی بود؟ تومور گرفته بود و درمانش قطعی هم نبود؟
-هما بدبخت شدم، زنم داره از دستم می ره
با شنیدنِ این حرفی وحید، تکان سختی خوردم. زیر دلم به هم پیچید. حس کردم نزدیک است کف سالن بالا بیاورم. دستم را مقابل دهانم گرفتم و خودم را خم کردم. به وحید خیره شدم. پشت به من روی نیمکت نشسته بود، شانه هایش می لرزید. صدای دردمندش را شنیدم:
-دکتر میگه مشکلش خیلی جدیه، هما تومور مغزی ینی...ینی...
دست آزادم را روی گوشم گذاشتم، دیگر نمی خواستم چیزی بشنوم...
.....................
نگاه فرشته بین من و وحید چرخید، چشمانش را تنگ کرد و گفت:
-وحید چشمات چرا سرخه؟
وحید دستی به چشمش کشید:
-چشم من سرخه؟ محیط آلوده است، چشمم حساسه
فرشته مشکوکانه به وحید نگاه کرد و رو به من کرد:
-تو چته؟
آب دهانم را قورت دادم و لبخند زورکی زدم:
-من چیزیم نیس، خوبم
فرشته با کلافگی گفت:
-منو ببرین خونه بابا، دو ساعته علاف شدم اینجا
و یکباره دستش را به پیشانی اش چسباند و نالید:
-وای سرم
نگاه من و وحید همزمان در هم گره خورد. نِی نیِ چشمانش می لرزید. نگاهم را دزدیدم و همه ی تلاشم را کردم تا اشک هایم سرازیر نشود.
-می خوام برم خونه، بچه هام تنها هستن، اینجا چرا منو نگه داشتن آخه؟
وحید گلویش را صاف کرد:
-فرشته باید شب بمونی، بچه ها تنها نیستن که، بابا پیششونه عزیزم
به میان حرفش پریدم:
-منم میرم پیششون شب می مونم، نگران نباش
وحید رو به من کرد:
-نه هما تو شب پیش فرشته بمون، من میرم خونه امشب و فردا یه کار مهم دارم،
فرشته به میان حرفمان پرید:
-شب موندنم واسه چیه؟ ای بابا چه بساطی شده ها
و سعی کرد از روی تخت پایین بیاید، وحید به سمتش پرید:
-نه خانوم، نیا پایین، باید امشب بمونی اینجا
فرشته به بازوی وحید چنگ زد:
-مگه چی شده که میگی باید بمونم؟
وحید سکوت کرد، انگار نمی دانست در جوابِ فرشته چه بگوید، بدون کلام اضافه ای تلاش کرد فرشته را روی تخت بخواباند، فرشته مقاومت کرد:
-چرا نمیگی چی شده؟ دکتر چی گفته؟ هما؟ لا اقل تو حرف بزن بگو دکتر چی گفته
لب هایم را به داخل دهانم کشیدم. ای کاش خدا جان مرا می گرفت و این روزها را نمی دیدم، فرشته تقلا کرد:
-می خوام برم خونه پیش بچه هام
وحید دستش را دور کمر فرشته حلقه کرد و با بغض گفت:
-میریم خانوم، قول می دم فردا شب خونه باشی
-من می خوام الان برم، چرا اینجوری می کنی وحید؟
لبهایم لرزید، شانه های وحید لرزید. قول و قرارمان را از یاد بردیم. قرار گذاشته بودیم فرشته نفهمد چه شده، نمی خواستیم به او بگوییم. اما مگر می شد نگفت؟ فردا قرار بود عمل شود، دکتر گفته بود امروز به فردا شود زمان از دست می رود، مگر می شد از او پنهان کرد؟ با شنیدنِ صدای هق هق وحید، اشک هایم جاری شد، از پشت پرده ی اشک چهره ی فرشته را خوب نمی دیدم. وحید شانه ی فرشته را بوسید:
-خانوم آروم باش، بچه ها رو میارم اینجا که ببینی، قربونت برم
فرشته با نگرانی گفت:
-چی شده؟ چرا گریه میکنی؟ من چم شده مگه؟
انگشتم را به دندان گرفتم، دوست داشتم با تمام قوا انگشتم را گاز بگیرم، اصلا دوست داشتم خودم را تا سر حد مرگ کتک بزنم. چرا خدا تومور را به جان من نینداخته بود؟ من که کسی را نداشتم، بی کس تر از من که بود؟ نه بچه ای داشتم و نه کسی که چشم به راهم باشد، چرا خدا مرا مبتلا به سرطان نکرد، چرا فرشته تومور گرفته بود؟ او که پاک و آسمانی بود چرا تومور گرفته بود؟
وحید خم شد و دست فرشته را بوسید:
-خوب میشی، هرچی شده باشه خوب میشی، من خوبت می کنم، عزیز دلم، خانوم خودم، من خودم خوبت می کنم، بخدا خوبت می کنم قربون چشمات بشم
دیگر طاقت نداشتم، دیگر نمی توانستم بایستم و آن صحنه را ببینم، عقب عقب به سمت در اطاق حرکت کردم. همین حالا می رفتم خانه پیش گلناز و آیناز، می رفتم برایشان غذا درست می کردم. بعد هم قرص می خوردم و می خوابیدم، وحید اینجا پیش فرشته بود. فعلا حضور من نیازی نبود. اصلا طاقت نگاه کردن به چشمان فرشته را نداشتم. به چهار چوب در رسیدم و خواستم خودم را داخل راهرو پرت کنم که صدای ضجه ی فرشته را شنیدم:
-منم مثه مامانم و داداشم سرطان گرفتم، نه؟

-منم مثه مامانم و داداشم سرطان گرفتم، نه؟
بغضم شکست و پا به پای فرشته گریستم، به سمت من چرخید و گفت:
-می دونستم یه دردی به جونم افتاده، برای همین نمی خواستم برم دکتر
و بینی اش را پر صدا بالا کشید و سرش را پایین انداخت، وحید کنار تخت ولو شد و روی زمین نشست، دستم را روی دهانم گذاشتم. باورم نمی شد، فرشته ی مهربانم تومور داشت.
-مادر و برادرم همین دردو داشتن، می دونستم علائمش چیه، می ترسیدم برم دکتر و بهم بگه سرطان داری، تومور داری، سرطان که شوخی نیست، می کشه
و با صدایی شبیه ناله گفت:
-دوست ندارم بمیرم، بچه هام خیلی کوچیکن، اونا رو به امید کی بذارم برم؟ مردن ترس داره هما، وحید...وحید مردن خیلی ترس داره، سرطان گرفتن خیلی وحشتناکه
و خم شد و از پشت به یقه ی پیراهن وحید چسبید و تکانش داد:
-خوبم کن وحید، تومور ترس داره، منو می کشه، بچه هام بدون من دق می کنن، دوست ندارم بمیرم
سر وحید بین شانه هایش خم شد. دیگر طاقت دیدنشان در آن وضعیت را نداشتم، از اطاق بیر.ن آمدم روی نیمکت سرد بیمارستان نشستم و به فضای خالی رو به رویم زل زدم. صدای ناله ی فرشته همچنان به گوش می رسید....
وحید دستی به چشمان پف کرده اش کشید و با صدای دو رگه ای گفت:
-شب بمون پیشش من میرم خونه
بدون اینکه نگاهش کنم، گفتم:
-چرا می خواین برین خونه؟ شما باید شب پیش فرشته باشین، شما می تونین بهش دلگرمی بدین
نگاهم روی پای چپش ثابت ماند، به شدت تکانش می داد.
-کار دارم هما
-چی کار دارین؟
-دختر کارم واجبه که باید برم دیگه، وگرنه مرض که ندارم، می مونم بالای سر زنم
سر بلند کردم و به چشمان عصبی اش زل زدم:
-شما به من بگو کارت چیه؟ مشکل مالی که نیس
آه کشید:
-اتفاقا مشکل مالیه، می خوام برم ببینم می تونم پول جور کنم یا نه
اخم هایم در هم شد:
-نمی خواد پول جور کنین، من هزینه رو می دم
سرش را به چپ و راست تکان داد:
-نه، دیگه نه، دیگه بسه هر چی جور ما رو کشیدی، خودم جور می کنم
به میان حرفش پریدم:
-قرضه، به من بر می گردونین، مثل پول شرکت
-نه هما، گفتم نه
-پای جون فرشته وسطه، الان وقته تعارفه؟
وحید سکوت کرد و به کفشهایش زل زد. یکباره به خنده افتاد. وحشت زده یک قدم عقب رفتم. چرا در این آشفته بازار می خندید.
-خوش به حال تو هما، خوش به حالت که اسیر من و زن و بچه ام شدی، خوش به حالت که علاف ماها شدی
و ناگهان میان خنده گریست. هر دو دستش را روی صورتش گذاشت. چشمانم را گشاد کردم، این اشک های لعنتی بند نمی آمد. بریده بریده گفتم:
-شب...بچه ها رو می برم...پیش خودم، نگران پول...
و نتوانستم حرفم را کامل کنم، باز هم بغضم ترکید...
...................
روی تختم دراز کشیده بودم، گلناز و آیناز هر کدام یک طرف من خوابیده بودند، دستانم را لا به لای موهایشان فرو بردم. اضطراب بیچاره ام کرده بود. فردا فرشته عمل می شد و نمی دانستم بعد از آن چه در انتظارش بود، خوب می شود یا نه. دوباره می تواند بچه هایش را در آغوش بگیرد یا نه. به گذشته که نگاه می کردم جز غم و درد، چیزی در زندگی من و فرشته نبود. این همه درد و رنج کوه را به زانو در می آورد، من و او که دیگر کوه نبودیم.
-خاله، مامان فرته چرا خونه نیومد؟
با صدای آیناز تکان خوردم. سرش روی سینه ام بود. نفس عمیق کشیدم:
-مامان فرشته یه ذره...خوب مامان فرشته یه ذره حالش بد شد، موند بیمارستان که زود خوب بشه تا فردا بیاد دخترای خوشگلشو بغل کنه
آیناز سرش را عقب کشید و با چشمان معصومش به من زل زد. چشمانش شبیه وحید بود، همانطور مشکی و گیرا. با بغض گفت:
-دلم براش تنگ تده
پیشانی اش را بوسیدم:
-میاد عزیزم، اونم دلش برای تو تنگ شده
گلناز به میان حرفم پرید:
-خاله من اون روز بلند حرف زدم مامان حالش بد شد، نه؟ آخه هی به من می گفت بلند حرف می زنی، ولی بخدا، ولی بخدا من اصلا بلند حرف نمی زنم
و روی تخت جا به جا شد:
-مامانم بازم خوب میشه خاله؟
به دیوار رو به رو زل زدم. به عکس مادرم و آق بانو که روی دیوار بود خیره شدم. به این دو طفل معصوم چه می گفتم. مادرشان خوب می شد؟ فرشته خوب می شد؟
دستی به سر گلناز کشیدم:
-خوب میشه عزیز خاله، حالا بخوابین تا فردا مامان فرشته بیاد
آیناز چشمانش را مالش داد:
-خاله یه قِتِه بگو
نگاهم روی عکس آق بانو ثابت ماند. انگار از داخل عکس به من لبخند می زد، گونه ام را به سر آیناز چسباندم و زمزمه کردم:
-یکی بود یکی نبود، غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود، دو تا دوست صمیمی بودن، خیلی صمیمی، اونقدر با هم خوب بودن که جونشون رو واسه هم می دادن، دوستیشون مال امروز و دیروز نبود، دوستیشون مال اون قدیم قدیما بود، هر کدومشون حاضر بود واسه اون یکی خودشو فدا کنه، حاضر بودن از خودشون بگذرن واسه خاطر اون یکی...
و نفهمیدم کی اشک های گرم، روی گونه ام سر خورد. تهِ صدایم لرزید، چشم از عکس آق بانو گرفتم و به سقف اطاقم زل زدم و انگار برای خودم حرف بزنم، ادامه دادم:
-اون دو تا همیشه از خدای مهربون می خواستن که تا آخر عمر اونها رو برای هم نگه داره
چانه ام لرزید و لجوجانه ادامه دادم:
-می خواستن خدا هیچ وقت اونا رو از هم نگیره...
صدای خواب آلود گلناز را شنیدم:
-مثل تو و مامان فرشته...
موهای نرمش را بوسیدم:
-آره عزیزم مثل من و مامان فرشته...
................
باز هم عقربه ها کشدار حرکت می کردند. اینبار هم من و وحید داخل راهروی بیمارستان نشسته بودیم. منتظر بودیم دکتر معالج از اطاق عمل بیرون بیاید و بگوید همه چیز مساعد است، آن وقت همین جا کف بیمارستان به سجده می رفتم و خدا را شکر می کردم. اصلا شاید همه ی این اتفاقات برای این عشق پنهانی من بود. شاید برای این بود که سالها عاشق شوهر دوست صمیمی ام بودم. حتما خدا می خواست مرا تنبیه کند. سرم را به چپ و راست تکان دادم، اخر خدا چرا باید برای تنبیه من، فرشته را به خاک سیاه می نشاند؟ نگاهم روی وحید ثابت ماند. هر دو دستش را پشت گردنش گره کرده بود و بی هدف به نقطه ای نگاه می کرد. دلم برایش به درد آمد. زن جوانش داخل اطاق عمل بود، دو کودکش بهانه ی مادرشان را می گرفتند، بی پولی به او فشار آورده بود. چقدر تحمل داشت مگر؟
یکباره چرخید و نگاهم را غافلگیر کرد، نتوانستم چشم از او بگیرم. قدرت هر عکس العملی از من سلب شده بود. دستانش دو طرف بدنش آویزان شد. به سمتم آمدم. سعی کردم خودم را جمع و جور کنم. وحید مقابلم ایستاد. سرم را به عقب خم کردم تا بهتر بتوانم به او نگاه کنم. چشمانش فروغی نداشت. نفسش را بیرون فرستاد و سری تکان داد:
-هما اگه الان دکترش بیاد بیرون بگه غده خوش خیمه، پاهاشو می بوسم، به خدای احد و واحد قسم از بیمارستان یه سره میرم فرودگاه، میرم پا بوس امام رضا،
و دستی به ته ریشش کشید و ادامه داد:
-فرشته رو می ذارم روی تخم چشمم، اصلا تا آخر عمر غلامیشو می کنم
به سختی چشم از او گرفتم. نمی دانم چرا از حرفهایش بوی خوشی به مشام نمی رسید. طوری با خدا چک و چانه می زد انگار می دانست اتفاق شومی در راه است. چشمانم را بستم. نه، قرار نبود از همین حالا آیه ی یاس بخوانم. به موقع متوجه ی مشکل فرشته شده بودیم. حتما خوب می شد. دخترانش منتظرش بودند، باید باز هم آنها را در اغوش می گرفت و برایشان مادری می کرد.
-هما تو میگی فرشته خوب میشه، نه؟
حقیقت این بود که من نمی دانستم چه اتفاقی می افتد. نمی دانستم خوب می شود یا نه. اصلا حس می کردم در خلا هستم، بی وزنِ بی وزن بودم انگار. دوست داشتم یک سخن اطمینان بخش از دکتر بشنوم و بعد برای سه چهار روز متوالی بخوابم.
وحید کنارم روی نیمکت آبی رنگ نشست و سرش را به دیوار تکیه داد و گفت:
-هما یادته چند سال پیش اومدم سراغت واسه خاطر فرشته؟
خون در رگ هایم یخ بست. چرا این سوال را می پرسید؟ اصلا چرا در این موقعیت این سوال را می پرسید؟ معلوم بود که در خاطرم مانده، انگار همین دیروز بود، چقدر ذوق زده بودم، فکر می کردم وحید خاطر خودم را می خواهد. فکر می کردم می خواهد مرا خواستگاری کند. اما همهی رویاهای دخترانه ام دود شد و به هوا رفت.
-یادته بهت التماس کردم با فرشته حرف بزنی بهش بگی دوستش دارم؟
پشت سرم تیر کشید، یک لحظه به دهانم آمد بگویم "خدا لعنتت کنه که خاطراتِ کهنه رو یادم میاری"
اما به موقع جلوی زبانم را گرفتم.
-یادمه وقتی بهم گفتی باهاش حرف می زنی تا دو سه روز حال و روزم خوب نبود، با تورج درد و دل می کردم،
و نفس عمیق کشید:
-کاش تورج ایران بود، کاشکی بود
و به آرامی سرش را به دیوار کوبید:
-تا وقتی که دوباره بیام ازت جواب بگیرم هزار بار مردم و زنده شدم، فکر اینکه فرشته منو نخواد دیوونه ام می کرد
و به سمتم چرخید، سرم را پایین انداختم تا نگاه درمانده ام را نبیند.
-اولین بار که دیدمش تو هم باهاش بودی، توی بوفه بود، ترم یکی بودین فکر کنم، داشتین چونه می زدین سر اینکه کی پول ساندویچِ سوسیو حساب کنه،
دوباره هر دو دستش را روی صورتش گذاشت:
-یه نیم نگاه انداختم سمتش، یه دفه چشمام روی صورتش ثابت موند، دلم نلرزیده بود ولی خوب خوشم اومد از معصومیتش
دستش را پایین آورد و زمزمه کرد:
-آخ هما، هما، هما، فقط خوب بشه، فقط خوب بشه دیگه هیچی نمی خوام، هیچی چی، با نداری و بی پولی من ساخت، هیچ وقت چیزی ازم نخواست، گله نکرد، شکایت نکرد،
پشت سر هم آه کشید. حرفهایش همه ی وجودم را به لرزه درآورده بود. وحید از همان ابتدا خاطر فرشته را می خواست. هیچ وقت مرا ندید. یکباره چیزی از ذهنم گذشت، با خدای خودم عهد کردم که اگر دوباره فرشته را به من باز می گرداند، دیگر هیچ وقت به وحید فکر نمی کردم. اصلا می رفتم دنبال بخت خودم، شاید با امیر صبوری ازدواج می کردم، اصلا شاید به تورج زنگ می زدم تا به ایارن بیاید. هیچ کدامشان را دوست نداشتم اما به خاطر فرشته این کار را انجام می دادم. دیگر حتی در ذهنم وحید را رها می کردم. با بلند شدنِ ناگهانیِ وحید، از افکارم جدا شدم، وحید پا تند کرد و به سمت انتهای راهرو رفت. چشمم به دکتر معالج فرشته افتاد که از اطاق عمل بیرون آمده بود. نفس در سینه ام حبس شد، بی اختیار من هم از روی نیمکت برخاستم...

دکتر به تندی قدم بر می داشت، وحید به موازاتش، عقب عقب حرکت کرد و با صدای لرزانی پرسید:
-دکتر چی شد؟ خانومم خوب میشه؟
دکتر بدون اینکه به وحید نگاه کند، گفت:
-جلسات پرتو درمانی و شیمی درمانی شو حتما باید بیاد
وحید سرش را تکان داد:
-آره اون که حتما میارمش، بگین عمل چطور بود؟ تومور رو برداشتین؟ دیگه حالش خوب میشه دیگه، نه؟
-تومورو تا جایی که به بافتها آسیب نرسونه برداشتیم، باید چند روز بیمارستان بمونه
نگاه هراسانم بین دکتر و وحید به گردش درامد. دکتر چرا نسیه حرف می زد آخر؟ چرا می خواست ما را جان به سر کند؟
وحید مصرانه پرسید:
-خوب میشه؟ خانومم حالش خوب میشه؟
-تومورو برای نمونه برداری فرستادیم آزمایشگاه، جوابش آماده میشه تا چند ساعت دیگه
یکباره وحید سر جایش ایستاد. به تبعیت از او من هم سر جایم ایستادم. با دهان نیمه باز به سمتم چرخید، نگاهمان در هم گره خورد. کمی این پا و آن پا شدم. دلم به حال بیچارگی اش سوخت.
وحید گنگ و سر درگم پرسید:
-این دکتره چرا اینجوری جواب می ده؟ نکنه چیزی شده؟
و با سرعت چرخید و به دنبال دکتر رفت، به پاهایم تکانی دادم و به دنبالش رفتم، خواستم به او بگویم دیگر چیزی نپرسد. اصلا می ترسیدم آن دکتر عبوس دهان باز کند. انگار می توانستم ذهنش را بخوانم و حدس بزنم نتیجه ی عمل چیست. چرا وحید بی خبری را دوست نداشت؟ حتما باید آن چیزی را می شنید که هر دو نفرمان از آن واهمه داشتیم؟
دستم نرسیده به تی شرتش در هوا معلق ماند، در چشم بر هم زدنی وحید مقابل دکتر پرید و راهش را سد کرد:
-دکتر، چرا جواب سوال منو نمی دین؟ پرسیدم زنم خوب میشه؟
دکتر سکوت کرد. پشت به من ایستاده بود، چهره اش را نمی دیدم، اما صورت وحید مقابلم بود، متوجه شدم که چطور رنگ صورتش پریده بود. مسخ شده به او خیره شدم. صدای دکتر انگار از دور دستها به گوشم رسید:
-زمان زیادی نداره جوون، سرطان خیلی پیشرفت کرده، هر کاری از دستمون بر میومد انجام دادیم، جلسات شیمی درمانی باید انجام بشه ولی باید...باید منتظر معجزه باشی،
و نفس عمیق کشید:
-متاسفم، خیلی متاسفم
دکتر این را گفت و از کنار وحید گذشت.
همین؟ متاسف بود؟ یک زندگی داشت از بین می رفت، فرشته داشت از میانِ ما می رفت و او فقط متاسف بود؟ و با این حرف به خودم آمدم، راستی راستی فرشته زمان زیادی نداشت؟ مگر می شد؟ دکتر خواسته بود سر به سر ما بگذارد، اصلا از دست وحید عصبانی بود و می خواست تلافی کند. چشمان از حدقه در آمده ام روی وحید ثابت ماند که خودش را خم کرده بود، دوباره مثل برق و باد از ذهنم گذشت که دکتر چه پدرکشتگی با وحید داشت؟ بدبخت تر از وحید در دنیا وجود داشت تا دکتر هم بخواهد سر به سرش بگذارد؟ حجم عظیمی از درد در دلم جا خوش کرد. انگار تازه متوجه ی کلمه به کلمه ی حرف های دکتر شده بودم، گفته بود فرشته وقت زیادی ندارد، "وقت زیادی ندارد" یعنی فرشته می مرد؟ دیکر برای بچه هایش مادری نمی کرد؟ حتی نتوانستیم بپرسیم چقدر وقت دارد.
لب هایم را روی هم فشردم. پلک چشمم پرید. وحید وسط راهروی بیمارستان نشست، چیزی نمی گفت، اصلا نیاز نبود چیزی بگوید. در هم شکسته و خرد شده نشسته بود کف راهرو و تکان نمی خورد. به دنبال جمله ای ذهن هذیان زده ام را بالا و پایین کردم. اما آخر به این مرد خرد شده و در هم شکسته چه می گفتم؟ دکتر گفته بود زنش دیگر زمان زیادی برای زنده ماندن ندارد. چه باید می گفتم تا آرام بگیرد. کف دستم را روی دیوار گذاشتم، سر گیجه امانم را بریده بود. همه ی بدنم به لرزه افتاد. وحید سر بلند کرد، نگاه ناباورش آتش به جانم انداخت. زمزمه کرد:
-هما، فرشته می میره؟
حقیقت تلخ خودش را عریان نشانم داد، من مگر عزیز دیده بودم، داغ عزیز چشیده بودم، هفده هجده ساله بودم که پدر و مادرم رفتند، همین پنج شش سال پیش آق بانوی مهربانم را از دست دادم، اما مرگ فرشته دیگر برایم قابل تحمل نبود. دیشب دختران کوچکش در آغوشم خوابیده بودند، به آنها قول داده بودم مادرشان امروز به خانه بر می گردد، جواب آن طفل معصوم ها را چه می دادم؟
صدای وحید که بالا رفت به خودم آمدم و به او خیره شدم، از تهِ دل نعره زد:
-هما؟
صدای نعره اش، باعث شد توجه پرستارها به سمت ما جلب شود، چشمانم را بستم، اشک ها دوباره باریدند.
-هما؟ دکترش گفت فرشته وقتی نداره، ینی عروسی دختراشو نمی بینه، نه؟
و خودش را روی زمین کشید و به سمتم آمد:
-عروسی هیچی، اصلا عروسی نه، جشن تکلیف بچه هاشو نمی بینه؟ نمی بینه هما؟ نمی بینه که دختراش چادر گل گلی روی سرشون می ذارن؟ مدرسه رفتنِ آینازو گلنازو نمی بینه؟
دستم را مقابل دهانم گرفتم. وحید چرا خفه نمی شد؟ چرا دهانش را نمی بست؟ چرا نمی دید با این حرفهایش چطور روانم را به هم می ریزد؟
-قول داده بودم خوبش کنم، بهش قول داده بودم، بگو باید چی کار کنم هما؟
و دستش به سمت مانتو ام دراز شد. سر بلند کردم و به دو سه پرستاری زل زدم که نزدکی وحید ایستاده بودند و اشک دور چشمشان حلقه زده بود. قطرات اشکم روی زمین چکید. وحید به گوشه ی مانتو ام چسبید:
-بدبخت تر از من و فرشته تو این دنیا نبود؟ خدا چرا فرشته رو می بره؟ منو ببره، بخدا راضی ام
تهِ دلم خالی شد، اگر وحید می رفت؟ اگر می رفت...
و یادم آمد این فرشته بود که می رفت، فرشته بود که دیگر زمان زیادی برای زنده ماند نداشت...



 



برای دیدن نظرات بیشتر روی شماره صفحات در زیر کلیک کنید

نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: